معلم چند تا مساله حساب گفته بود تا در خانه حل کنیم و روز بعد به کلاس ببریم. مسالهها سخت بود. هرچه فکر کردم نمیتوانستم آنها را حل کنم. بابا دلش برایم سوخت. آمد و آنها را برایم حل کرد. |
|
گفتم: آنها را بابام حل کرده است. معلم چیزی نگفت، ولی دفتر حسابم را پیش خودش نگه داشت. مدرسه که تعطیل شد، دستم را گرفت و به خانه مان آمد. |
|
بابام در را به رویمان باز کرد. معلم، تا چشمش به بابام افتاد، داد و فریادش بلند شد که چرا مسالهها را غلط حل کرده است! بعد هم پدرم را تنبیه کرد که دیگر مسالهها را غلط حل نکند. |
|
کلمات کلیدی: